مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

جشن غذا

چهارشنبه به مناسبت روز جهانی غذا توی مهدکودک جشن برگزار شد و مامانا هر غذایی که دوست داشتن رو درست کردن و آوردن عمو موسیقی اومده بود و تولد خاله آزاده هم بود و کلی زدن و رقصیدن طبق معمول بچه ها رقصیدن و شادی کردن و اینبار دو تا از مامان بزرگای بچه ها که ترک بودن آذری رقصیدن و کم کم خاله ها هم به جمع بچه ها اضافه شدن و کلی شادی کردن (البته از دید خودشون) بعد هم همون مامان بزرگا داور بودن و به غذاهای مامانا امتیاز دادن و غذای زری مامان هم سوم شد و برنده ی جایزه همه ی مامانا خیلی زحمت کشیده بودن و کلی غذاهای خوشمزه درست کرده بودن که از خوردنش حسابی لذت بردیم یه جشن طولانی و شاد اینجا دوستاش رو خفه نمی کنه مث...
30 مهر 1391

من یه ولـــــــــــــــــــــــــــــــی ام

امروز بابا میثم با دوستاش رفتن مشهد خوش به سعادتش روز شهادت حضرت جواد بود امروز من و مهدیار جون هم خونه تنها موندیم الان ساعت ده و نیم شبه و مهدیار خوابیده و منم کلـی دلم برای بابا میثم تنگ شده مامان شعله زنگ زد و گفت بیاد پیشمون که قبول نکردم اذیتش کنیم گفتم تنها می مونیم مامان ثریا هم اومد دنبالمون که باز تشکر کردم و نرفتم آخه دلم یه ذره تنهایی می خواست امروز مامان ثریا اینا رفتن دنبال خریدای عمه سارا و عمه جون(عمه ی بابا میثم) اومدن پیشمون و از حضورشون خیلی لذت بردیم من عااااااااااااااشق این عمه ی مهربون و با احساسم بعدم عمه سارا و مامان ثریا اومدن پیشمون بعد از ظهر جلسه ی اولیا و مربیان مهدکودک مهدیار بود ...
26 مهر 1391

پارک ارم

بابا میثم پریروز به مهدیار جون قول پارک ارم رو داده بود دیشب هم به قولش عمل کرد و رفتیم پارک ارم با مهدیار جونم سوار سقوط آزاد بچه ها شدم کلــــــــــــــــــــــــی ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم بعد هم ماشین بازی خیلی مزه داد بابا میثم و مهدیار با هم، منم تنهایی هی دنبالم می کردن و تصادف می کردیم مهدیار غش غش می خندید یه دور هم گل پسرم سوار ماشین کودک شد که اولین بارش بود بعد هم برای شام باز به رستوران کاکتوس رفتیم و خاطره کاکتوس ها و دست گل پسرم زنده شد اسم این اسبه رو گذاشت کوچولو ...
25 مهر 1391

چقدر موافقید؟

این متنو توی یه سایت خوندم خیلی خوشم اومد نمی دونم چقدر باهاش موافقید قبول دارم نمی شه نظر کلی داد ولی به نظرم تقریباً تو خیلی از موارد قابل قبوله   تـــا زمــانــی کــه... خــواستـه ای از کسـی نـــداری ..... "خــواستـــنـی" هستـی ! ...
25 مهر 1391

مناجات با خدا

خدایا! حکومت کشور جان با توست! به غیر وامگذار. خدایا! باغبانی این باغ را به کس مسپار که اگر جز شیره مهر تو در آوندهای این باغ بدود برگها به پژمردگی خواهد نشست و اگر جز باران محبت تو بر این باغ ببارد پرچمهای باغ فرو خواهد افتاد و اگر جز نسیم لطف تو به این بوستان بوزد غنچه ها خواهند مرد. مناجات نامه - خمس عشره امام سجاد
24 مهر 1391

کشفیات جدید

اول از دیروز بنویسم که صبح که آقا مهدیارم طبق برنامه ی جدیدش ساعت 7 از خواب بیدار شد و با اسکوترش راهی مهدکودک شد منم با عمه سارا جون و خاله مهنازم راهی خونه ی عمه جون شدیم برای چیدن جهیزیه ش که به لطف و تبحر خاله مهنازم خیلــــــــــــــــــی زود جهیزیه ی خوشگل عمه رو چیدیم و ساعت 12 عمه جون رفت دنبال مامان ثریا و عمه ایران و مهدیار جونم یه دو ساعت دیگه خونه ی عمه بودیم و بعد دیدم آقا مهدیار داره یونولیت های دور وسایل عمه رو خرد و خاکشیر می کنه دستش رو گرفتم زودی اومدیم خونه البته کلی هم عمو حمید توی خرد کردن یونولیت ها مهدیار رو همراهی کرد، با یونولیت ها تفنگ درست می کرد تلسکوپ درست می کرد امروز هم دوباره مامان ثریا اینا رفتن خونه ی ...
23 مهر 1391

روز جهانی کودک

دیروز روز جهانی کودک بود یادش به خیر وقتی بچه بودیم روز جهانی کودک تا شب کارتون نشون می داد و ما چه خوشحال می شدیم از چند روز قبل برای دیدن کارتون ها برنامه ریزی می کردیم هیچ فکر نمی کردم که یه روزی اینقدر بزرگ بشم که به پسر کوچولوی خودم روزش رو تبریک بگم دیروز به همین مناسبت مهدیار جونم رو با دوستاش از طرف مهدکودک بردن سرزمین عجایب صبحش ساعت ٧ از خوشحالی بیدار شده بود و خوشحال بود که می خواد بره سرزمین عجایب فکر می کرد به خاطر اینکه پسر خوبی بوده دارن می برنش گفتن برای بردنشون تماس بگیرین منم برای یه کار اداری رفته بودم بیرون و از ساعت ١١.٣٠ هر چی زنگ زدم جواب ندادن و با عجله خودم رو برای ١٢ به مهد رسو...
17 مهر 1391

واااای کی خوب می شیم

از دست این مهدکودک با این ویروسا و مریضیاش از چند هفته پیش تا حالا گل پسرم مریضه و سرماخورده من و بابا میثمی هم ازش گرفتیم من که دیگه تقریباً دارم ناشنوا می شم اصلاً هیچی نمی شنوم گوشام گرفته ناجور پسر گلم ولی خدا رو شکر بهتره بابا میثم هم تب داره یه عالمه الان هم رفته مسابقات سوارکاریه و تا هفت شب نمیاد دلمون تنگیده براش یه عالمه حوصله م سر رفته ...
15 مهر 1391